این قصه گرچه زشته
توی بحار نوشته
بود یه کنیز ناپاک
که اسمش بوده صهّاک
بی شرف و حیا بود
چوپون گلّه ها بود
یه روزی توی صحرا
با اون زن بی حیا
یه مرد به اسم نُفِیل
بی خبر از چاهِ وِیْل
آبروشو فنا کرد
عاصی شد و زِنا کرد
آن زن بی شرم و عار
همونجا شد باردار
بچه که دنیا اومد
دلش به غوغا اومد
ترسید بره آبروش
بگن بابای این کوش؟
همون زن روسیاه
طفلو گذاشت سر ِ راه
بچه رو اون که برداشت
اسمشو خطّاب گذاشت
خطاب موند و بزرگ شد
گرگ زاده مثل گرگ شد
صهّاک یه روز اونو دید
قلبش اونو پسندید
کام دلو روا کرد
با مادرش زنا کرد
همون زن جاهله
دوباره شد حامله
دوباره اون روسیاه
طفل رو گذاشت سر ِ راه
یکی اونو پیدا کرد
اونو به خونه آوَرد
اسمش رو بی هَمهمه
خودش گذاشت حَنطَمه
خلاصه فرصت کمه
بزرگ شد حَنطَمه
خطاب یه روز اونو دید
نگاش کردو پسندید
خطاب بی شرم و عار
شد واسه اون خواسِگار
سکه هاشو حراج کرد
با اون زن ازدواج کرد
زنی که مادرش بود
زنی که خواهرش بود
زنی که دخترش بود
اینجا همسرش بود
از ازدواج این دو
بعد از چن وقتی یِهو
جحیم شد شعله ور
اومد به دنیا عُمـــــــــــــَـــر
ببین چقد کثیفه
این نسب خلیفه
نعره بکش از جیگر
لعنت حق برعمر
بیییشمارررر...