رابی 11سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد.برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم از سنین پایینتری آموزش پیانو را شروع کنند،اما رابی گفت که همیشه رویای مادرش بوده که او برایش پیانوبنوازد،پس اورا به شاگردی پذیرفتم.
رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجه شدم که تلاشی بیهوده است! رابی هرچه بیشتر تلاش میکرد،حس شناخت لحن و آهنگی راکه برای پیشرفت لازم بود، کمترنشان میداد.امااوباپشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی ازقطعات ابتدایی راکه تمام شاگردانم باید یاد بگیرند،دوره میکرد.درطول ماههااوسعی کرد،تلاش نمود، من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم اوراتشویق کنم.
در انتهای هر درس هفتگی،او همواره میگفت:"مادرم روزی خواهدشنیدکه من پیانومیزنم" اما امیدی نمیرفت.او اصلا توانایی فطری لازم برای موسیقی را نداشت.مادرش را از دور میدیدم و در همین حد میشناختم؛میدیدم که با ماشین قدیمی اش،اورادم خانه من پیاده میکندوسپس می آیدواو را میبرد.
همیشه دست تکان میداد و لبخندی میزد،اما هرگز داخل نمی آمد.یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر اور ا ندیدم.خواستم به او زنگی بزنم،امااین فرض را پذیرفتم که به علت نداشتن توانایی لازم،تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد.البته خوشحال هم بودم که دیگر نمی آید،زیراوجوداو تبلیغی منفی برای تدریس من بود!چندهفته گذشت...
آگهی درباره"تک نوازی"به منزل همه شاگردان فرستادم.بسیار تعجب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود)به من زنگ زد و پرسید:"من هم میتوانم در این تک نوازی شرکت کنم؟"و من هم توضیح دادم که "تک نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی ودر کلاسها شرکت نکردی،عملا واجد شرایط نیستی.
"اوگفت:"مادرم مریض بودونمیتوانست مرابه کلاس پیانوبیاورد،امامن هنوز تمرین میکنم،خانم آنور لطفا اجازه بدین؛من باید در این تک نوازی شرکت کنم!"
اوخیلی اصرارداشت.نمیدانم چرا به او اجازه دادم در این تک نوازی شرکت کند.شاید اصراراوبودیا ندایی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد....تالار مدرسه پر از والدین، دوستان و مسئولین بود.برنامه رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آنکه خودم برخیزم واز شاگردان تشکرکنم وقطعه نهایی رو بنوازم.
دراین اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند،چون آخرین برنامه است،کل برنامه را خراب نخواهد کردومن با اجرای برنامه نهایی،آن را جبران خواهم کرد.برنامه های تک نوازی همه به خوبی اجرا شدوهیچ مشکلی پیش نیامد.رابی به صحنه آمد.لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود؛
گویی به عمدآن را بهم ریخته بودند.باخودگفتم:"چرامادرش برای این شب مخصوص،لباس تمیز و درست و حسابی تن او نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"رابی صندلی پیانوراعقب کشید،نشست و شروع به نواختن کرد.
وقتی اعلام کردکه"کنسرتوی21موتزارت در کوماژور"راانتخاب کرده، سخت حیرت کردم!ابدا آمادگی نداشتم آنچه راانگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو مینواخت،بشنوم.انگشتانش به چابکی روی پرده های پیانو میرقصید.از ملایم به سوی بسیاررساوقوی،حرکت کرد،از آلگرو به سبک استادانه پیش میرفت.
آکوردهای تعلیقی، آنچنان که موتزارت میطلبد،در نهایت شکوه اجرا میشد!هرگز نشنیده بودم که آهنگ موتزارت را کودکی به این زیبایی بنوازد. بعد از شش ونیم دقیقه،او اوج گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین در سالن از جایشان بلند شدند و به شدت با کف زدنهای ممتد خود،او را تشویق کردند.سخت متاثر و با چشمی اشک ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرت اورا در آغوش گرفتم وگفتم:
"هرگز نشنیده بودم که به این زیبایی بنوازی،رابی! چطور این کار را کردی؟"صدایش از میکروفن پخش شد که میگفت:"میدانید خانم آنور،یادتان می آید که میگفتم مادرم مریض است؟ خوب،متاسفانه،او دیروز درگذشت،او کر مادرزاد بود و اصلا نمیتوانست بشنود.من فکر میکنم،امشب اولین باریست که او میتوانست بشنود که من پیانو مینوازم،میخواستم برنامه ای استثنایی برای او اجرا کنم."
چشمی نبودکه اشکش روان نباشد.مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی رابه مرکز مراقبت از کودکان بی سرپرست ببرند،دیدم که حتی چشمان آنها هم سرخ بود.با خود اندیشیدم که با پذیرفتن رابی به شاگردی،چقدر زندگیم پربارتر شده است.
خیر،هرگز نابغه نبوده ام، اما آن شب شدم. و اما رابی...او معلم بود و من شاگرد؛زیرا او بود که " معنای استقامت،پشتکار،عشق، و باور داشتن خویشتن وشاید حتی فرصت دادن به کسی و ندانستن علتش" را به من یاد داد
همیشه میگویم، هرگاه ندای درونی ات عمیق تر، روشن تر وبلندتراز نظردیگران شد، آن وقت استاد زندگیت شده ای...
دکتر جان دمارتینی