یک خاطره از یکی از شهدا،از زبان همرزمش...
حتما حتما حتما بخونید...
مژگان 19سالش بود و سرطان خون داشت...
تازگیا حالش بد شده بود و دکترها ازش قطع امید کرده بودند...
مادرش
قضیه رو به پدر مژگان که توی منطقه ی عملیات بود اطلاع داد و گفت که
:دخترمون روی تخت بیمارستانه و حالش اصلا خوب نیست...خیلی وقت هم هست که
شما رو ندیده شما هم اونو ندیدید برای دیدنش بیا که ممکنه دیگه هیچوقت اونو
نبینی...
پدرش جواب داد:شما در کنار مژگان هستید،ولی در اینجا فرزندانی رو به من سپرده اند که الان پدر و مادرشون منم...
خیلیهاشون مجروح اند و در حال مرگ...
اگه من بیام کسی پیش اینها نیست،متاسفم نمیتونم بیام...
گذشت...
یک ماه بعد دوباره باهاش تماس گرفتند که مژگان از دنیا رفته و برای مراسم دفنش بیا...
ایشون جواب داد : شما کنار جنازه ی مژگان هستید،اما خیلی از افراد من شهید شدند و کسی کنار جنازه ی اونها نیست...
اگه من بیام بدن شهدا روی زمین میمونه،متاسفانه نمیتونم بیام....
یک هفته بعد تماس گرفتند حداقل برای مراسم ختم دخترت بیا...
ایشون گفتند : اگه من بیام پس کی جلوی دشمن رو بگیره،آخه فرمانده ی یه لشکر سنگین ارتش بود و مسئولیتش خیلی سنگین بود...
بالاخره بعد از پنجاه روز که از فوت دخترش میگذشت،به شهرشون رفت و مستقیم به سر خاک مژگان رفت...
بعدش هم به خاطر کمبود وقت بلافاصله به منطقه ی عملیات برگشت...
ایشون
فرمانده ی لایق و از جان گذشته ی لشکر 92زرهی ارتش یعنی شهید سرلشگر مسعود
منفرد نیاکی بود،که به خاطر کشورش از همه ی زندگی و خانواده اش گذشت...
ما به خاطر کشورمون چیکار میکنیم?!?!!
لطفا این حقایق ناگفته رو به گوش دیگران برسونید تا کمی از حقی که گردن شهدا داریم رو ادا کرده باشیم
منبع:به نقل از امیر سرتیپ ناصر آراسته