گدایی ٣٠ سال کنار جاده ای نشسته بود .

یک روز غریبه ای از کنار او می گذشت .
گدا به طورا توماتیک کاسه خود را به سوی غریبه گرفت و گفت :
بده در راه خدا
غریبه گفت : چیزی ندارم تا به تو بدهم؟
آنگاه از گدا پرسید : آن چیست که رویش نشسته ای ؟؟
گدا پاسخ داد:
هـیچی یک صندوق قدیمی ست .
تا زمانی که یادم می آید ، روی همین صندوق نشسته ام .
غریبه پرسید : آیا تاکنون داخل صندوق رادیده ای؟
گدا جواب داد: نه !!
برای چه داخلش راببینم ؟؟ دراین صندوق هیچ چیزی وجود ندارد .
غریبه اصرار کرد چه عیبی دارد؟
نگاهی به داخل صندوق بینداز .
گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز کند.
ناگهان در صندوق باز شد و گدا باحیرت و ناباوری و شادمانی مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است .

من همان غریبه ام که چیزی ندارم
به تو بدهم
اما می گویم نگاهی به درون بینداز .
نه درون صندوقی، بلکه درون چیزی که به تو نزدیکتراست {درون خویش}
صدایت را
می شنوم که می گویی : اما من گدا نیستم !!
گدایند
همه ی کسانی که
ثروت حقیقی خویش را پیدا نکرده اند .
همان ثروتی که شادمانی از هستی ست.
همان چشمه های آرامش ژرف که دردرون می جوشد .
...
درونت را بنگر، خدا حتماً جواهراتی در آن صندوقچه نهاده است.
اگر بجای گدایی
آرامش و محبت و توجه و ثروت از دیگران، نگاهی به درونش بیندازی،
حتماً پیدایش می کنی.
تو حتماً چیز به درد بخور و با ارزش بودی که آفریده شدی.
خداوند بُنجُل نمی آفریند.
او فقط در کار خلقت شاهکار است
مگر اینکه نپذیری شاهکاری.
شاهکاری با گنج های بسیار
نهفته دردونم
بگشای گنجینه را... گدایی را متوقف کن... همین امروز... همین حالا.