چارلی چاپلین:
با پدرم رفتم سیرک توى صف خرید بلیط یه زن وشوهر با چهار بچشون جلوى ما بودند که با هیجان زیادی در مورد سیرک صحبت می کردند…
وقتی
به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه، قیمت بلیط را بهشون اعلام کرد که
ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت معلوم بود که پول
کافی نداشت و نمیدانست به بچه هایش که با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه
بگوید؟! ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس دَه دلاری بیرون آورد و
روی زمین انداخت. سپس خم شد و پول را از زمین برداشت به شانه مرد زد و گفت:
ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که بهت زده به پدرم نگاه میکرد گفت:
متشکرم آقا
مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد…
بعد
از این که بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند من و پدرم آهسته
از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری
افتخار کردم. آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفتم