نامش فاطمه بود اما به سبب رقت قلبی
که داشت او را رقیه می خواندند ، آخر اگر دختری سایه ی مادر به سر نداشته
باشد رقیق تر خواهد بود . او را به شانه ها حمل میکردند و زمین برای او
جایگاهی نداشت . سینه ی پدر پذیرای وجودش بود و گهواره ای برای آرمیدن
نمیخواست ، عمه را همه کس خویش میدانست و بعد از خدا تمام امید زندگانی اش
بی همتا پدرش بود . تنها سه بهار بر او عرضه گشت . سیاهی چشمانش خال دلربای
زمین بود و رقص موهای مواجش ، تلاطمی بود بر پیکر دریاها . خنده های دلکشش
، اهل آسمان را مست میکرد و تلالو نقره فام دندانهایش ملائکه را مدهوش می
نمود . هاشمیان شاد و خرسند که خداوند فاطمه ای دگر از تبار حسین بر آنها
متجلی ساخته است .
افسوس ! این شادمانی چند صباحی بیش طول نکشید . چنگال دنیا ! قامت این شبه ریحانه را در هم کشید ، ظلمت ! شاهراه گلویش را فشرد .
کربلا
! همه چیزش را ستاند . او ماند و نامش . او ماند و دنیای بزرگ مصائبش . او
ماند و کوله باری از غم . او که بازگویی نامش ، هر قلب سلیمی را به درد می
آورد . او که استغاثه به نامش در بارگاه پروردگار به اجابت نزدیک است . او
که توسل به دامن سوخته اش ، روزنه ای است به استجابت . او که شانه زدن بر
موهای سوخته اش ...
او که نوازش بر صورت سیلی خورده اش ...
او که پاهای تاول زده اش ...
او که دستهای بسته اش ...
همه و همه در پیشگاه ربوبی پروردگار سرمایه ی اجابت است .
ای دردانه ی حسین ! ای بنت سید الشهدا ! ای دختر ذبیح الله ! ای سه ساله ی قتیل العبرات ! میلادت مبارک .
میبینی نامت با اشک عجین است ...
تو
را بحق ثانیه هایی که ترس حکومت جانت را در اختیار گرفت ، ترس گمگشتگی ما
را دوران تاریک غیبت بزدا و با دستان کوچکت فرج منتقم خون ثارالله را بطلب