حاج آقا فاطمی نیا:
یکی از صالحان برایم نقل کرد:
پیرزنی آمد
خدمت « حاج شیخ رجب علی خیاط تهرانی» ( که اهل مکاشفه بود) و گفت: آقا
پسرم جوان است و مریض شده هر چه حکیم و دوا کرده ام بی فایده بوده و تمام
اطبأ جوابش کرده اند؛ یک فکری بکنید.
گفت:« حاج شیخ رجب علی» در آن وقت سرحال بود.
شیخ سرش را پائین انداخت لحظاتی تأمّل کرد، بعد فرمود: پسرت سلّاخ است گفت: بله.
شیخ فرمود: خوب نمی شود، گفت: چرا؟
فرمود:
بخاطر اینکه گوساله ای را جلوی مادرش کشته، و پسر شما دو سه روز بیشتر
زنده نیست، (دل سوزانده آنهم دل یک حیوانی و آنهم مادرش آه کشیده) و میمرد.
مادر جوان گفت: آشیخ یک کارى بکن پسرم نمیرد و بعد شروع به گریه کرد.
آشیخ فرمود: آخه من چه کار کنم دست من که نیست. ایشان دل سوزانده و آه آن حیوان گرفته و بعد آن جوان هم مرد.
ببینید
این دل یک حیوانی را سوزانید و به این روز افتاد و آن وقت تو دل انسان که
اشرف کائنات است می رنجانی و بدرد می آوری، وای بحال آن آدم هایی که دل
انسانها را بسوزانند، جواب خدا را چه می خواهند بدهند. ای مردم مواظب
باشید…
******
منبع: داستان هایی از مردان خدا - نویسنده: میرخلف زاده، ص