روزی پسرکی لباس هایش را درآورد و داخل دریاچه نزدیک خانه شان شیرجه زد. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت می برد. ناگهان تمساحی را دید که به آرامی به پسرش نزدیک میشد. وحشت زده به سمت دریاچه دوید و فریادکنان،پسرش را صدا زد. تمساح با یک چرخش،پاهای کودک را به دهان گرفت اما مادر رسید واز روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسردر کام تمساح رها شود. کشاورزی درحال عبور صدای فریادهای مادررا شنید؛ دوید و باچنگک برسر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را به بیمارستان رساندند.دوماه گذشت تاپسر بهبود پیداکند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش،جای زخم ناخن های مادرش مانده بود. خبرنگار در مصاحبه ازش خواست جای زخم هایش را نشان دهد.پسر با ناراحتی زخم های پایش را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد وگفت: این زخمها را دوست دارم،اینها خراشهای عشق مادرم به من هستند!
"گاهی مثل یک کودک قدر شناس، خراشهای عشق خداوند را،به خودت نشان بده؛ خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند..."
"گاهی مثل یک کودک قدر شناس، خراشهای عشق خداوند را،به خودت نشان بده؛ خواهی دید چقدر دوست داشتنی هستند..."