امیر کبیر سپاهی را عازم شیراز کرد، فرمانده سپاه از امیر تقاضا کرد تا مدتی برای انجام کارهای شخصی در تهران بماند و بعد به نیروهایش ملحق شود. امیر هم موافقت کرد. چند روز بعد فرمانده همراه یک تاجر عازم شد، در حالی که به شدت گرسنه بودند در راه به گلهای برخورد کردند. از چوپان خواستند تا یک بره به آنها بفروشد، اما چوپان عذرخواست و گفت: من فقط نگهبان گوسفندانم و اجازه فروششان را ندارم. فرمانده که امتناع چوپان را دید خودش یک بره برداشت و کباب کرد و با تاجر خورد. هنوز مدت زیادی از پیوستنش به دیگران نگذشته بود که قاصدی از تهران رسید و حکم امیر کبیر مبنی بر مراجعت به تهران را به او داد. در پایتخت امیر نگاه تندی به او کرد و گفت: اگر تو که باید حافظ مال و جان رعیت باشی در اندیشه تجاوز به حقوق شان باشی وضع مملکت به چه صورت خواهد بود؟ فرمانده گفت: منظور شما را نمیفهمم! امیر گفت: چرا برهای را به زور از چوپان گرفتی و پولش را ندادی؟ فرمانده گفت: مدت زیادی غذا نخورده بودم، در کوهها سرگردان بودیم و برای حفظ جانمان مرتکب این عمل شدیم. در ضمن حاضر بودم قیمت آن بره را بدهم اما چوپان لجاجت کرد. امیر گفت: اگر غیر از این بود که مجازات سنگین تری در انتظارت بود. اکنون برگرد و رضایتنامه چوپان را بگیر و برایم بفرست و بعد به ماموریت خودت برو. برگرفته از کتاب «زندگانی امیر کبیر» اثر حکیمی