ابراهیم در موارد شوخی، بسیار خوش مشرب و شوخ طبع بود...
بعد از مراسم افطاری، سوار موتور من شد و گفت: "سریع حرکت کن!"
جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد.
رسیدیم به ایست بازرسی!
ابراهیم یکی از جوان های مسلح رو صدا زد و گفت: "دوست عزیز، بنده جانباز هستم و این دوستم از بچه های سپاه هست.
یه موتور دنبال ما داره میاد که...
من چیزی نگم بهتره؛ فقط مواظب باشین. فک کنم مسلحه!"
بعد حرکت کردیم؛ توی پیاده رو ایستادیم و دوتایی داشتیم می خندیدیم.
موتور جعفر رسید. چهار نفر مسلح دور موتورشو گرفتن و متوجه اسلحه کمری جعفر شدن!
نیم ساعت طول کشید تا مسءول گروه اومد و گفت: "ایشون از فرماندهان لشکر سید الشهدا هستن!"
جعفر خیلی عصبانی اسلحه رو تحویل گرفت و حرکت کرد. کمی جلوتر ابراهیم رو دید که داره به شدت می خنده؛ و تازه فهمید چه اتفاقی افتاده!
ابراهیم جلو اومد و صورت جعفر رو بوسید و همه چیز با خنده تموم شد...