خاطره یک خانم ۳۰ ساله از مراسم وداع با غواصان شهید
خواندنش خالی از لطف نیست.
به سمت مترو در حرکت بودیم یه خانم بد حجاب برگشت گفت:"ملت بیکارند دارند میرند استقبال چهارتا پاره استخوان بی دینای بی غیرت شماها خون مردم را توی شیشه کردید."
همه شروع کردند جواب بدند.
به سمتش رفتم باهاش دست دادم و بوسیدمش گفتم :"عزیزم الان کار خاصی داری؟"
گفت نه
گفتم:"سه ساعت از وقتت را به من میفروشی؟"
با تعجب نگاهم کرد سه تا تراول توی دستش گذاشتم و گفتم برای هر ساعت پنجاه هزار تومان.
قبول کرد و همراهم شد.
با هم حرکت کردیم در راه هنوز به مترو نرسیده اسفند دود کرده بودند.دستم را روی دود گرفتم و به صورتش کشیدم و مردی را که اسفند روی آتش میریخت نشانش دادم و گفتم این مرد بی دین و بی غیرت هست چون داره برای عزیزش این کار را انجام میده و خوش آمد گویی میکنه.
جلوتر یه ایستگاه صلواتی بود که دستشو گرفتم و یه شربت آبلیمو بهش دادم و گفتم :"بخور خنک بشی و بعد گفتم این بی دینه که شربت درست میکنه میده به ما که گرما اذیتمان نکنه"
وارد مترو که شدیم مجبور شدیم به خاطر ازدحام جمعیت داخل واگن آقایان سوار بشیم، وقتی ایستاده بودیم پیر مردی از جایش بلند شد و گفت خواهران بیایید بنشینید تا با آقایان برخورد نکنید و اذیت نشوید.بقیه آقایان هم بلند شدند و همه بانوان نشستند دستش را گرفتم و گفتم اینها بیکارند و بی غیرت که ما را نشاندند.
از مترو که پیاده شدیم مسیر 30ثانیه ای پله ها را نیم ساعته رفتیم از بس شلوغ بود.فشار جمعیت زیاد بود که زنان به زمین میخوردند مردانی که تنومند بودند به سمت بانوان آمدند و دستانشان را در هم حلقه کردند و مانع میشدند مردان روی زنان فشار بیاورند و مانع میشدند زنان و مردان با هم اصابت کنند.
نشانش دادم و گفتم تک تک این جوانان بی غیرتند.
عده ای که زورشان کمتر بود بچه ها را از دست زنان میگرفتند و بر گردن خود سوار میکردند تا در این شلوغی اذیت نشوند.
اینقدر این نیم ساعت سخت بود که گرمای زیاد باعث شده بود همه کلافه شوند. همه خیس عرق شده بودند هوا کم بود و تنفس مشکل، خانمی بطری آبی داشت در آن را باز کرد و بر سر مردم ریخت تا خنک شوند.عده ای چفیه های خود را خیس کردند و مانند پنکه حرکت میدادند تا هوا خنک شود.
مردم صلوات میفرستادند و کمک میکردند تا راه باز شود.
رو به سویش کردم و گفتم گرما بیتابت کرده نفس کم داری و احساس میکنی داری له میشوی؟
گفت :بله
گفتم:این چهار پاره استخوان در گرمای شدید مناطق جنگی لب تشنه زنده به گور شدند.گرمشان بود.نفس تنگ بود.دستانشان بسته بود و ....بی غیرت بودند چون رفتند از ما دفاع کنند تا راحت راه برویم و ناسزا بگوییم.
طلب آب از نامرد نکردند چون میدانستند کسانی که به مولا حسین آب ندادند به آنها هم نمیدهند.
این غواصان رفتند چون بی دین بودند.رفتند تا خون امثال تو در شیشه رود؟
گریه اش گرفت...
بالاخره از مترو بیرون آمدیم، وقتی جمعیت را دید باورش نمیشد اینقدر آدم جمع شده بود که جای سوزن انداختن نبود.
هر کسی کاری میکرد
یک نفر گل میداد تا بقیه روی تابوت ها بریزند.
یک نفر رانی میداد یک نفر بستنی یک نفر هندوانه خریده بود و به مردم میداد.یک نفر آب خنک یک نفر کیک به بچه ها میداد یک نفر شربت و.....خلاصه هرکسی به یک طریقی سعی میکرد تشنگی و گرما را برای مردم کم کند.
وقتی نشانش دادم با گریه گفت دیگه نگو.
پولها را به من پس داد روسریش را جلو کشید به سمت شهدا میدوید و میگفت شرمنده ام مردان مرد شرمنده ام که بد کردم...
هدایت به دست پروردگار است که حتی با جسد این شهیدان باید یک نفر توبه کند.
ما چه کردیم.