√آیت الله بهجت رامیگویم√

دختر بچه پرتقال دلش خواسته بود
مادرش گفته بود توی این فصل پرتقال از کجا پیدا کنیم؟
بعد از چند دقیقه دختر بچه با یک پرتقال وارد اتاق شده بود
هیچ کس نمی دانست این پرتقال را کی دست او داده
آقا فرموده بود این بچه توی حرم دلش پرتقال خواسته بود
حالا با قاعده به او پرتقال داده اند
منظور آقا این بود که توی حرم هر چیزی که واقعا دلت بخواهد با قاعده می آورند بهت می دهند...

“با قاعده” یکی از آن تکیه کلام های شیرین آقا بود.

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

می گفت بچه ها را که حرم می برید، حتما خوراکی دست شان بدهید که توی حرم بخورند…

••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه

اگر ناراحتی یا غم و غصه ای توی صورت کسی می دید حتی پیش آمده بود که نمازش را نمی بست تا یک جوری آن ناراحتی رابرطرف کند و صورت آن شخص را خوشحال ببیند...
آن وقت نمازش را می بست
می گفت آدم اگر یک نفر را خوشحال کند همان موقع خدا یک ملک خلق می کند که او را از بلاها مصون نگه دارد...

شادی همه بزرگان علم و عرفان هم صلوات

'برگرفته از خاطرات نزدیکان '

****این پست و تا ته بخونید.
هر خطش آموزنده است..****


√آیت الله بهجت رامیگویم√

آقا از حرم که می خواست برگردد ، مشت هایش را می بست و دیگر باز نمی کرد،
تا برسد خانه و روی سر بچه ها دست بکشد…
•••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

چند ساعت مانده بود به اذان صبح،
طبق معمول بلند شده بودند برای تجدید وضو،
هوا خیلی سرد بود...
از اتاق بیرون رفته بود، آنجا خورده بود زمین و دیگر نتوانسته بود بلند شود،
چند ساعت بعد که آقا را پیدا کرده بودند، دیده بودند در حالی که بدنش از سرما خشک شده، همان طور که روی زمین افتاده، دارد ذکرهایش را می گوید…
گفته بودند خب چرا صدا نکردید
گفته بود خب نخواستم اذیت بشوید...
••••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

یکی از اطرافیان بچه شان از جایی پرتاب شده بود و توی کما بود زنگ زده بودند برای التماس دعا...
آقا آن رقت قلب همیشگی را که وقتی کسی التماس دعا می گفت پیدا نکرده بود...
یکی از اهل خانه پرسیده بود جریان چیست؟
گفته بود وقتی اجل کسی حتمی است کاری نمی شود کرد...
اینها از ما شاکی باشند بهتر است تا این که از خدا شاکی باشند،
در عوض ما دعا می کنیم خدا به بهترین نحو برایشان جبران کند...
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

مشهد که می رفتند خیلی مقید بود توی نگهداری از بچه ها کمک کند، تا عروسشان هم به زیارت برسد.
می گفت بچه ها را بگذارید پیش من.
وسایل و خوراکی هایشان را هم بگذارید و خودتان بروید زیارت.
از حرم که برمی گشتند می دیدند آقا بچه را بغل کرده تا آرام باشد یا خوابانده و همین طوری توی بغلش راه می برد که بیدار نشود
و در حال ذکر و عبادت خودش است…
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

مقید بود تولد افراد را بهشان تبریک می گفت.
بعضأ به بچه ها هم هدیه می داد.به عروس شان هم همین طور.
روز تولدش که می شد می گفت غذای کافی درست کنید و فقرا و همسایه ها را اطعام کنید...

••••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

آن وقت ها که بچه کوچک داشتند،
به خانمش گفته بود فقط مراقب بچه ها باش،
لازم نیست به خاطر من مطبخ بروی،
یک آب ساده هم که توی هاون بکوبی با هم می خوریم…
••••••••••••••••••••••••••••••••••••

√ آیت الله بهجت رامیگویم√

امان از آن روزی که برای گرفتاری یک کسی یا شفای مریض به آقا التماس دعا می گفتند...!
یک ریز آقا باید حال آن شخص را می پرسید ببیند گرفتاری اش برطرف شده یا نه...
تا خبر برطرف شدن گرفتاری را هم نمی شنید دست بردار نبود.
باید مواظب بودند وقتی التماس دعا می گویند یک جوری بگویند که آقا بو نبرد که آن گرفتاری چه بوده...

••••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

یکی از مرغ ها مریض شده بود
خیلی حالش بد بود...
اهل خانه چندان موافق نبودند که مرغ ها از قفس بیرون بیایند...
خب کثیف کاری می شد
آقا هر روز مرغ مریض را یک ساعتی از قفس بیرون می آورد و خودش بالای سرش می ماند و مراقب بود
می گفت خب حیوان باید قدم بزند که حال و هوایش عوض شود و “بهبود” پیدا کند...
یک ماهی بود که حیوان کاملا حالش خوب شده بود…
فردای عصری که آقا رحلت کرد
دیده بودند که حیوان هم مرده…
••••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

مقید بود مرغ و خروس توی خانه داشته باشند
و هم مقید بود رسیدگی به مرغ و خروس ها را خودش تنهایی انجام دهد...
صبح از مسجد که برمی گشت اول آب و دانه مرغ و خروس ها را می داد و قفس شان را مرتب می کرد...
خودش پوست خیارها و غذاهای مانده را از توی خانه جمع می کرد می آورد برای حیوان ها...
بعد ظرفی را که با آن غذا آورده بود توی حوض می شست می آورد داخل خانه...
یک بار هم اول شب به مرغ و خروس ها سر می زد.
یک بار هم بعد از عبادت یک ساعته سرشب هایش...
یک بار هم موقع خواب که روی قفس را با پتوی مخصوصشان می پوشاند.
می گفت سرما می خورند...
•••••••••••••••••••••••••••••••••••

√آیت الله بهجت رامیگویم√

رفته بودند آقا برایشان خطبه عقد بخواند.
آقا خطبه را که خوانده بود به عروس و داماد گفته بود حالا یک سفارش به عروس خانم دارم یک سفارش هم به آقا داماد، منتها وقتی سفارش عروس خانم را می گویم، آقا داماد باید گوشش را بگیرد و نشنود...
وقتی هم سفارش آقا داماد را می گویم، عروس خانم باید گوشش را بگیرد و نشنود...
حالا کدام تان اول دست روی گوشش می گذارد؟…
بعد گفته بود شوخی کردم. نمی خواهد دست توی گوش تان فرو کنید.
اما هر کدام تان بدانید که نباید به سفارش آن یکی کاری داشته باشید.
منظور آقا این بود که عروس و داماد نباید یک سره توی روی هم در بیایند و بگویند چرا به سفارش آقا عمل نکردی…
هر کس باید به فکر سفارش خودش و وظیفه خودش باشد…
عاقد، آیت الله بهجت بود...