نوشته شده توسط شهید خرازی
رزمنده نوجوان سـلام مرا به امــام برسـان ؛ به ایشان بگو شرمنـده ام که بیش از ایـن نمی توانستـم برای ایشان و این انقلاب و جبهه ها کــاری بکنم ؛ بگـو منو حلال کنـه و از من راضی باشـند.... در خاطــره ای از شهدا می خواندم که در یک عملــیاتی ، بعثی های عــراقی قصـد قیچی کــردن بچه ها را از پشــت سر در افــکار پلیدشــان می پروراندند. یک لشگــر حـدود ۷۰۰ نفری برای فــرار از کمـند عــراقی ها به سیــم خاردارهای عظیم و تیــزی برخورده اند…
چه کننــد؟
پشت سر لشگر عمــر سعد و پیش رو سیم خــاردارهی تیز و برنــده و بزرگ…
زمان اندک بود و هــرکسی هم جرات خوابـیدن روی ایـن سیم خــاردارها را نداشت…
ناگهــان
ناگهان دیدیــم یک نوجــوان ۱۳ سالــه قــدم نهــاد جلو…
با جسم نحیفـش بر روی انهــا دراز کشــید…
۷۰۰نفر انسان بالغ با ادوات نظامی مثل بی سیم و آر پی چی و سلاح و غذا و مهمات و…
بچه ها می خواستنــد ارام از روی کمــر ان بگــذرند ولی خـب نمیشــد
باید می دویدنــد
و چه کسی است و چه کسی است که ندانــد در هنگام دویــدن فشار بیشتـری بر روی …. ۷۰۰نفر با گــریه از روی جسم آن شهـید رفتــند…. فرمانده آخــرین نفر بود
رفت
وقتی رد شد با خود گفت حتما آن جوان دیگر شهید شده است…
بدنشان را برگرداند
تمام بدن خونی و مجروح بود
زخم های که از سره این تیغ ها بر بدنش وارد شده است تا گوشت و استخوانش را درنوردیده
دیدم صدای نس کشدن ضعیف آن کودک می اید
گوشم را نزدیک گلویش کردم
گفت : حاجی همه رد شدند؟
با گریه گفتم : آره عــزیزم نگــران نبــاش
با سختی دوبـاره گفت : حـاجی سـلام مرا به امــام برسـون
بهش بگـو شرمنــده ام
بیش از ایـن نمی توانستـم برای ایشان و این انقلاب و جبهه ها کــاری بکنم
بگـو منو حلال کنـه و از من راضی باشـه
این را که گفـت گویی خـیالش راحــت شده باشـد نفسی کشیــد و…. برایم عجیب بود…
این نوجوان در هنگام عبور بچه های لشگر یک بار هم آه وناله نکــرد…