در عالم کودکی به مادرم قول دادم که تا همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم.
مادرم مرا بوسید و گفت : نمی توانی عزیزم!!
گفتم می توانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.
مادر گفت یکی می آید که نمی توانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی ...
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم، ولی خوب که فکر می کردم مادرم را بیشتر دوست داشتم.
معلمی داشتم که شیفته اش بودم ولی نه به اندازه مادرم ...
بزرگتر که شدم عاشق شدم ...
خیال کردم نمی توانم به قول کودکی ام عمل کنم ... ولی وقتی پیش خودم گفتم کدامیک را بیشتر دوست داری باز در ته قلبم این مادر بود که انتخاب شد ...
سالها گذشت
سالها گذشت و یکی آمد ...
یکی که تمام جان من بود، همه ی عمر من بود ...
همانروز مادرم با شادمانی خندید و گفت دیدی نتوانستی ...
من هرچه فکر کردم، او را از مادرم و از تمام دنیا بیشتر می خواستم.
او با آمدنش سلطان قلب من شده بود.
من دیگر نمی توانستم به قول دوران کودکیم عمل کنم ...
آخــــر مــــن خــودم مـــــــــــادر شـده بـودم ...