خداوتد تمام امکانات دنیوی را در اختیار حضرت سلیمان ـ علیه السلام ـ گذاشت تا جایی که او بر جنّ و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلّط بود. او روزی گفت: با آن همه اختیارات و مقامات، هنوز به یاد ندارم که روزی را با شادی و استراحت به شب رسانده باشم، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شوم، و با خیال راحت، استراحت کنم و شاد باشم.فردای آن روز فرا رسید.
سلیمان وارد قصر خود شد و در قصر را از پشت قفل کرد تا هیچ کس وارد قصر نشود، و خود به نقطه اعلای قصر رفت و با نشاط به مُلک خود نگریست.
نگهبانان قصر در همه جا ناظر بودند که کسی وارد قصر نشود.ناگهان سلیمان دید جوانی زیبا چهره و خوش قامت وارد قصر شد. سلیمان به او گفت: «چه کسی به تو اجازه داد که وارد قصر گردی، با این که من امروز تصمیم داشتم در خلوت باشم و آن را با آسایش بگذرانم؟!»جوان گفت: «با اجازه خدای این قصر وارد شدم.»سلیمان گفت: «پروردگار قصر، از من سزاوارتر بر قصر است، اکنون بگو بدانم تو کیستی؟»
جوان گفت: «اَنَا مُلَکُ المَوتِ؛ من عزرائیل هستم.»سلیمان گفت: «برای چه به این جا آمدهای؟»عزرائیل گفت: «لِاَقْبِضَ رُوحَکَ؛ آمدهام تا روح تو را قبض کنم.»سلیمان گفت: «هرگونه مأموری هستی، آن را انجام بده. امروز روز سرور و شادمانی و استراحت من بود، خداوند نخواست که سرور و شادی من در غیر دیدار و لقایش مصرف گردد.»همان دم عزرائیل جان او را قبض کرد، در حالی که به عصایش تکیه داده بود.
مردم و جنّیان و سایر موجودات خیال میکردند که او زنده است و به آنها نگاه میکند. بعد از مدتی بین مردم اختلاف نظر شد و
گفتند: چند روز است که سلیمان ـ علیه السلام ـ نه غذا میخورد، نه آب میآشامد و نه میخوابد و هم چنان نگاه میکند. بعضی گفتند: او خدای ما است، واجب است که او را بپرستیم.بعضی گفتند: او ساحر است، و خودش را این گونه به ما نشان میدهد، و بر چشم ما چیره شده است، ولی در حقیقت چنان که مینگریم نیست.مؤمنین گفتند: او بنده و پیامبر خدا است. خداوند امر او را هرگونه بخواهد تدبیر میکند. بعد از این اختلاف، خداوند موریانهای به درون عصای او فرستاد. درون عصای او خالی شد، عصا شکست و جنّازه سلیمان از ناحیه صورت به زمین افتاد. از آن پس جنّها از موریانهها تشکّر و قدردانی میکنند، چرا که پس از اطلاع از مرگ سلیمان ـ علیه السلام ـ دست از کارهای سخت کشیدند.
بحار الانوار ، جلد 14 ص141 و 142