شخصی کنار جوی آبی نشسته بود ، دید سیبی بر روی آب می آید دست برد و
سیب را برداشت و خورد . بعد از خوردن سیب به فکر افتاد که این سیبی که
خوردم از کجا بود ؟ از کدام باغ بود ؟ رفت تا به باغی که سیب از آن باغ بود
، رسید . وقتی صاحب باغ را پیدا کرد از او سئوال کرد : من سیبی از روی آب
برداشتم و خوردم و بعد فهمیدم که سیب از باغ شما بوده است . نزد شما آمده
ام که مرا حلال کنید یا آنکه قیمتش را بپردازم . صاحب باغ در جواب گفت :
این باغ فقط از من نیست ، ما چهار برادریم و من سهم خودم را به شما بخشیدم .
گفت : بسیار خوب ، آن سه برادر کجا هستند ، جواب داد : دو تا دیگر از
برادرانم در ایران هستند و یکی در خارج از ایران
نزد آن دو برادر
رفت و حلالیت طلبید و سپس بار سفر بست و به خارج از ایران رفت ( گویا برادر
دیگر در شوروی بوده است ) و خود را به در خانه ی آن برادر رسانید و قصه را
بیان کرد . آن برادر چهارم تعجب کرد که این فرد کیست که برای یک چهارم سیب
این همه راه را طی کرده و به اینجا آمده تا حلالیت بطلبد . گفت : من سهم
خودم را به شما بخشیدم ولی به یک شرط . و آن شرط این است : دختری دارم از
چشم ، کور و از زبان ، لال و از گوش ، کر است اگر قبول کنی با او ازدواج
کنی حلالت می کنم و الا نه
جوان قدری تامل کرد و پذیرفت
وقتی مراسم عقد تمام شد و داخل حجله رفتند ، عروس را حوریه ای از حوران
بهشتی دید . از حجله بیرون آمد و به پدر دختر گفت : شما گفتید دخترتان کور و
کر و لال است . گفت : آری ، من دروغ نگفتم ، گفتم : کور است چون تا به حال
چشمش به نامحرم نیفتاده ، و اینکه گفتم : کر است ، گوش او صدای نامحرم و
صدای ساز و آواز و غنا نشنیده ، و گفتم : لال است ، زبانش به دروغ و غیبت و
ناسزا و تکلم با نامحرم باز نشده است . مدتها از درگاه حضرت حق درخواست می
کردم که خدایا داماد خوبی که هم کفو این دختر باشد به من مرحمت کن . خدا
دعای مرا مستجاب کرد و دامادی متقی چون تو که این همه مسافت راه را پیمودی ،
برای این که یک چهارم سیبی را که خوردی حلال باشد نصیبم کرد