یکی از اسرای عراقی که در زمان جنگ در هویزه حضور داشت، می گوید: در این شهر نیرو های ما عده زیادی از غیرنظامیان را دستگیر کرده بودند، آنها همگی اهل هویزه یا روستاهای اطراف آن بودند، ترس و وحشت اولین چیزی بود که از چهره تک تک آنها خوانده می شد، بخصوص کودکان و زنان که لحظه ای شیون و فریادشان قطع نمی شد.

فرماندهی نیروهایی که در این محل بودند، با ستوان ˈعطوانˈبود، این افسر اهل ˈخالصˈ از حومه بغداد بود، او به ما دستور داد که پیرزنی را که دختر جوانی هم همراهش بود به سنگر او ببریم، دستور بعدی این بود که پیرزن را در بیرون سنگر نگهداریم و بعد از آن دختر جوان را برای بازجویی به داخل سنگر بفرستیم.

تقریبا نیم ساعت از ورود آن دختر جوان به سنگر عطوان گذشته بود، ما هم خارج از سنگر منتظر ایستاده بودیم، آن پیرزن هم دائما بی تابی می کرد، در همین لحظه ناگهان متوجه شدیم آن دختر با پیراهن از هم دریده و خونین، وحشت زده از سنگر خارج شد و برای لحظه ای در آستانه سنگر ایستاد.

چشمان پر از وحشت او به ما افتاد و بعد سراسیمه و بی هدف پا به فرار گذاشت.

من نمی دانستم، چه اتفاقی افتاده، بی اختیار به همراه چند سرباز به داخل سنگر هجوم بردیم، صحنه وحشتناکی بود، سر ستوان عطوان از بدنش جدا و به گوشه ای افتاده بود، هیکل غرق خون او کف سنگر را پوشانده بود و یک سرنیزه کلاش هم روی زمین دیده می شد.

برای لحظه ای صدای جیغ آن دختر جوان را از بیرون شنیدم، حدس زدم که باید سربازها او را گرفته باشند، از سنگر بیرون آمدم، سربازان دختر را به طرف مقر سرهنگ ˈاحمد هاشمˈ می بردند. این ماجرا به قدری تکان دهنده بود که پیش از آنکه من از سنگر بیرون بیایم، به گوش سرهنگ هاشم رسیده بود.

بعد از تاخیری چند دقیقه ای، سرهنگ دستور داد که آن دختر را به محوطه بیاورند،یک گالن بنزین را روی او بریزند و او را آتش بزنند.

همه این کارها به فاصله چند دقیقه انجام شد، چشمان حیرت زده تماشاچیان و شیون غیر نظامیانی که اسیر شده بودند، فضا را غیرقابل تحمل می کرد.

در یک آن دیدم، سراپای دختر آغشته به بنزین شد و دیدن حالات دختر که حالا به نظرم یکی از قهرمانان جنگ ایران است، مرا به لرزه انداخته بود.

از چهره سربازان دیگر هم می شد، این ناباوری را باور کرد، وقتی که آتش در یک پلک بر هم زدن از دامن دختر بالا رفت، من شعله فروزانی را دیدم که به این سو و آن سود می دود اما دقایقی بعد تنها دود بود که از توده ای ذغال بلند می شد.

فریادهای دلخراش مادر آن دختر جوان هویزه ای که حالا چشمانش تنها توده ای زغال را نگاه می کرد، غیرقابل تحمل بود.

سرهنگ هاشم خونسرد دستور داد که صدای جیغ های پیرزن را ببرند، این مادر را هم مانند دخترش آتش زدند و هر دو به خاکستر تبدیل شدند.
منبع:سایت خبرگزاری جمهوری اسلامی

دختران سرزمینمان اینگونه پاک دامنی خود را حفظ کردند....
وآیا حال چنین است....؟؟؟؟