در شهری کوچک روزگاری مرد نقاشی زندگی میکرد که تابلو های بسیار زیبایی میکشید و به قیمت گرانی از او می خریدند .
روزی یکی از همسایگان نقاش به او گفت : با هر تابلو ی نقاشی که میکشی پول زیادی می گیری اینهمه فقیر در همسایگی ما هست چرا به این همسایگان فقیرت کمک نمی کنی؟
از قصاب محل یاد بگیر ، با آنکه وضع مالی خوبی ندارد هر روز چند قسمت گوشت را مجانی به خانواده های فقرا میدهد
پیر مرد نقاش لبخندی زدو هیچ نگفت !
همسایه مرد نقاش که نا امید شده بود با ناراحتی خانه او را ترک کرد و به بد گویی پشت سر نقاش پرداخت .
پس از مدتی مرد نقاش بیمار شد و در تنهایی و کم محلی همسایگان از دنیا رفت .
طی مراسمی ساده مراسم دفن انجام شد . بعد از چند روز مردم با کمال تعجب دیدند که مرد قصاب دیگر کمکی به فقرا نمیکند !
با تعجب از او علت کمک نکردنش را پرسیدند . قصاب گفت : پس پول گوشتها را چه کسی حساب کند قبلا پیرمرد نقاش پول گوشتها را به من میداد و میگفت : بین فقرا تقسیم کن ! حال چه کسی میدهد .
هرگز نمی توانی با ظاهر کسی را قضاوت کنی مراقب قضاوت های غلط خودمان باشیم .
کوردان مانا