🌾هر اتاق گنجایش پنجاه اسیر را داشت؛ ولی آنها صدوبیست نفر را به زور در هر اتاق میکردند. طوری بود که هوا برای نفس کشیدن هم کم میآمد و میخواستیم خفه شویم. به عراقیها گفتیم که از تعدادمان بکاهند. اما آنها دسته جمعی به داخل اتاق آمدند و همه را تا حد مرگ زدند. چند روزی با همین وضعیت سپری کردیم. روزی فرمانده عراقی داخل اتاق آمد گفت: آنهایی که پاسدارند بیرون بیایند! در میان ما چهار پاسدار وجود داشت که با خود عهد کرده بودیم این موضوع در میان خودمان محرمانه بماند. آن روز یکی از وطن فروشان این موضوع را لو داد. او دم در اتاق ایستاد و با انگشت، پاسداران را نشان داد. بعثیها هم آنها را بردند. شب، همه در اندوهی عمیق فرو رفتیم و برای نجات آنها دعای کمیل خواندیم. فردا صبح، شنیدیم که آنها را اعدام کردهاند.🌾