از حضرت عزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
 ویک بارترسیدم.

."خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم،او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را ط وری بدوز که یک سال دوام بیاورد!
 به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..

"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم، او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..
منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..

"ترسم"زمانی بودکه خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم..دراین هنگام خدا وند فرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم!
 هرگز گمان مکن که باوجودمن،موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود...