امام جماعت یکی از مساجد تهران تعریف می کرد که: قبل از انقلاب بود و خانم های بسیاری در خیابان ها ،بی حجاب بودند، یک روز صداى در منزل بلند شد، وقتى در را باز کردم ، خانمى بدون حجاب اسلامی ، با لباس باز و آرایش کرده را مقابل خود دیدم ، ابتدا خواستم در را ببندم و به او بى اعتنایى کنم، اما بعد فکر کردم، همین که در این روزگار، به خانه یک روحانى آمده، خودش خیلی است، شاید معایب بى حجابى را نمی داند و بتوانم نصیحتش کنم .

سرم را پائین انداخته و گفتم بفرمائید، خانمم را هم صدا کردم و هر سه باهم داخل اطاق شدیم، آن خانم، مسئله اى در مورد ارث از من سوال کرد، پاسخش را دادم، وقتی می خواست برود، گفتم: خانم، من هم از شما مى خواهم مسئله اى بپرسم.
 گفت : شما از من بپرسید؟
گفتم: بله
با تعجب گفت: بفرمائید!

گفتم: شخصى در محل عمومی، مثلا در خیابان، مشغول غذا خوردن است، غذا هم بسیار مطبوع و خوشبو است ، گرسنه اى از کنار او مى گذرد، پایش از حرکت مى ایستد، جلوى او مى نشیند، شاید تعارفش کند، ولى او اعتنا نمى کند.
شخص گرسنه تقاضاى یک لقمه می کند، او می گوید: غذا متعلق به من است و نمى دهم، هر چه التماس مى کند، او به خوردن ادامه میدهد، خانم این چگونه آدمیست ؟

گفت : آن شخص بیرحم، از شمر بدتر است .می تواند جوری غذا بخورد که افراد گرسنه را آزار ندهد.
گفتم : گرسنه دو جور است ، یکى گرسنه شکم و یکى گرسنه شهوت .

جوان گرسنه شهوت ، خانم نیمه برهنه و زیبائى را مى بیند که همه نوع عطرها و آرایش هاى مطبوع دارد، هر چه با او راه میرود، شاید خانم توجهى به او بکند و مقدارى روى خوش به او نشان بدهد، جوان او اعتنا نمى کند.
جوان اظهار علاقه می کند، زن محل نمى گذارد، جوان خواهش ‍ مى کند، زن می گوید: من نجیبم و حاضر نیستم با تو صحبت کنم .

جوان التماس میکند، زن توجه نمى کند. این خانم چگونه آدمى است؟
خانم سرش را پایین انداخت و از خانه بیرون رفت .

بعد از یکی دو روز، دوباره در منزل به صدا درآمد، دیدم سرهنگى دم در ایستاده و اجازه ورود مى خواهد، وقتى وارد اطاق شد و نشست . گفت : من شوهر همان خانم بی حجاب هستم ، وقتى که با او ازدواج کردم، چون خانواده اى مذهبى بودیم، از او خواستم با حجاب باشد، گفت : بعد از ازدواج ، اما بعد از ازدواج به عهد خود وفا نکرد و کماکان بی حجاب ماند، هر چه با او صحبت کردم و از او خواهش می کردم ، هیچ نتیجه ای نداشت،خیلی می ترسیدم که زندگیمان از هم بپاشد، ولى دیروز آمد و از من روسری و پوشش اسلامى خواست ، شما دیروز به او چه گفتید که به یکباره با حجاب شد؟ در حالی که در دل تسبیح خدا را می گفتم، ماجرا را برایش تعریف کردم.