خدمت مقام معظم رهبری این خاطره را گفتم.
.
روزی که خدمتشان بودیم مصادف با پنجمین روزی بود که بچه ها در کانال مانده بودند.
.
هر کس توانسته بود برگشته بود و هر کس هم مانده بود دیگر راهی نداشت که تا همین الان پیکرهایشان می‌آید.
.
حاج همت هر گونه که می‌شد تلاش کرد تا این رزمندگان را از کانال بیرون بیاورد اما نمی‌شد، کار به گونه‌ای گره خورده بود که فقط می‌توانست صدای آن‌ها را بشنود.
.
آن دفعه آخر که بعد از پنج روز با بیسیم ارتباط برقرار شد ـ به جهت این که دشمن مجال نمی داد ـ اون دفعه آخر صدای فرمانده گردان نبود، صدای یک بچه بسیجی 15 الی 16 ساله بود.
.
حاجی گفت: پسرم این هاشمی (فرمانده گردان) رو بگو بیاد پشت خط
.
گفت: حاجی هاشمی نیست، حالش خوبه رفته پیش وزوایی! ( وزوایی که تو بیت المقدس شهید شده بود ) این رزمنده کوچک داشت کد می داد!!
.
حاجی گفت: پسرم بگو دهقان معاونش بیاد .
رزمنده جوان گفت: دهقان رفته پیش قجه‌ای! ( قجه‌ای هم قبلا شهید شده بود )
.
بچه بسیجی گفت حاجی این حرفا رو ولش کن؛ یادته که شب عملیات برامون صحبت کردی گفتی که بابا بزرگ گفته عاشورایی بجنگید!
.
گفت: آره پسرم
.
گفت: سلام مارو به بابابزرگ برسون بگو آقاجان ما چیزی برات کم نگذاشتیم، سعی کردیم که هرچی که بود را اینجا انجام دهیم!
.
حاجی به او گفت: پسرم صحبت کن!
.
گفت ولش کن حاجی!
باطری تموم!!!
.
حاج همت کلافه شد و این گوشی را به سرش کوبید!
.
قاسمی ادامه داد: دیدم که حضرت آقا یک مقدار سر این قصه اذیت شدند، آقا گفتند:
.
💠 دغدغه من این است که اگر روزی از من پرسیدید که آیا کاری کردید؟ من به اندازه این بچه بیسیجی نتوانم بگویم هر کار از دستم بر می‌آمد انجام دادم!!

🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
💠 راستی ما چطور؟
هر کاری می تونستیم انجام دادیم؟
یا...