نشستهام
روبه روی عظمتت، پشت به گذشته پرغفلتم. در میان آدمهای غریبهی شهر، در
پیچ و تاب گرفتاریهای هر روزه و خوشبختیهای چموش. برق نگاهت خوابهایم
را ربود، پردههایم را کنار زد. باران شدی به خاطرات گل آلودم. شستی،
رُفتی، روبیدی. و من بی گذشتهی تاریکم، بی امروز بی بارم، بی فردای
متوهمم، روبروی توام. عطشم را زمزم چاه تو خاموش میکند، چشمانم به نور
گنبد فیروزهای تو بینا میشود.