این ها دارند به کجا می روند...؟
وارد خیابان که می شوم، دلم می لرزد! بروم...؟ نروم...؟
آهسته تر قدم بر میدارم تا نشکند دیوار نازک خیال من...
تابستان است!!! آری تابستان... و خنکای آفتاب، دل ها را می زند!
گاهی نوازش باد، دل عابران را میلرزاند و نگاه ها رنگ هوس به خود می گیرد!
نگاهم کج می شود به سمت دختری که لباس هایش ابتدا و انتهایی ندارد! ریز می شوم در لباس هایش...
نه قید دکمه ای! نه بند لباسی!... هیچ حایلی بین او و پسر عابری که نگاه هایش قید و بند ندارد، نیست!!!
نگاهش می کنم! چشمانش را عینکی به پهنای صورت گرفته است! باد با موهای شرابی رنگش بازی می کند!
می روم جلوتر! دستم را برای احوالپرسی دراز میکنم! ناخن های نارنجی رنگش تعجبم را بیشتر می کند!
نگاهش در نگاهم قفل می شود!... دستی به چادرم می زند و میگوید: اذیت نمیشوی؟!
لبخندی ناخودآگاه روی لبانم نقش می بندد! اگر بگویم نه، اغراق کرده ام...
کمی مکث می کنم...
... دیوارهای خانه شما اذیتت می کند؟
چطور؟ نه اصلا! اگر نباشد که امنیت ندارم!
لبخندم پررنگ می شود!... دستش هنوز در دستم است؛ نگاهش می کنم و در گوشش میگویم: این دیوار مشکی هم امنیت من است...!
باتعجب زل می زند به چشمانم ... الان امنیت تو در خطر است! زیرا دیوارت را خراب کرده ای!
سکوت می کند! دستش را آرام از دستم می کِشد و دور می شود...!
می دانستم میداند منظورم چه بود! اما امان از بازی دلفریب جذابیت و محبوبیت!!!
امان از نگاه های هوس آلود در کمین!!!
راستی تابستان نزدیک است؛ دیواری داری؟..